رمان عشق مرز ندارد
يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۰۲ ق.ظ
در آن کنج خلوت گویی دنیا سکوت کرده بود ، که ناگهان با ورود غافلگیرانه ی پدر نه تنها حریم امن آن زیرزمین دنج و آرام ، بلکه حرمت سکوت نیز شکست .
پدر پر هیبت و ترسناک همچون مجسمه ی
ابوالهول در آستانه ی در ایستاده بود و به دختر نوجوانش ، شهیر، که گویی
هنگام ارتکاب جرمی نابخشودنی به دام افتاده و سرآسیمه و هراسان می خواست
کاغذی را که در دست داشت پنهان کند ، نهیب زد :
- قایمش نکن ، زود بدش به من .
پدر مانند ماری که گنجشکی را هیپنوتیزم کرده باشد ، همچنان در میان چارچوب در ایستاده و راه فرار را بسته بود ...
۹۳/۱۰/۱۴