کباب و کتاب
تا به کتابخانه رسید، بدون توجه به اینکه اینجا کتابخانه است، سکوت را... جیغ کشید، دست زد و خوشحالی کرد، مادربزرگش حریفش نمی شد، بلند بلند می گفت : "مامان پوری کِبابخونه اینجایه ، کِباب می خوام".
مادر بزرگش برایم گفت: یک هفته است که به پدر و مادرش می گوید من را ببرید کِبابخونه، کِباب می خوام ، کسی متوجه نمی شود. برایش کَباب خریدند، رستوران بردند، شهربازی بردند، اسباب بازی خریدند، ولی باز بچه راضی نشده. تا اینکه این هفته من از مشهد برگشتم و گفتم : بابا پسرتون میگه منو ببرید کتابخونه،کتاب می خواد.
چند هفته پیش صبح ، مادر بزرگ با نوه اش، آرتین می رفتند مغازه پسرش، سر راه، یکسر هم آمدند کتابخانه، توی بخش کودکان نشستند و برای نوه اش کتاب خواند و کتابها را ورق زدند، آرتین برای اولین بار کتابخانه را دید.
حالا از آن هفته، آرتین سه ساله نه کَباب می خواهد، نه اسباب بازی، و نه شهربازی می رود. فقط می خواهد کتابخانه بیاید و کتاب بخواند.
درنگ: صد سال ره مسجد و میخانه بگیری، عمرت به هدر رفته اگر دست نگیر